دانلود آهنگ , SMS , عکس توپ , نرم افزار , فیلم داغ , موبایل 2013 , دانلود عکس و اس ام اس

آهنگ های جدید و نایاب و موزیک ویدئو های جدید در نایس اس ام اس دانلود فیلم های داغ

دانلود آهنگ , SMS , عکس توپ , نرم افزار , فیلم داغ , موبایل 2013 , دانلود عکس و اس ام اس

آهنگ های جدید و نایاب و موزیک ویدئو های جدید در نایس اس ام اس دانلود فیلم های داغ

رمان عاشقانه عسل - قسمت اول

رمان عاشقانه عسل - قسمت اول 

Www.Nice-sms.iR   

  

 بنا به درخواست شما که از طریق نظرسنجی صورت گرفت. رمان عاشقانه عسل به صورت قسمتی هر هفته در سایت قرار خواهد گرفت.

 

 

اگر پیشتهاد یا انتقادی دارید با ما در میان بگذارید.

میشه از زمانی که خیلی کوچک بودم دلم می خواست خاطرات روزانه ام را ثبت کنم. اما هرگز در این کار مصمم نبودم ، به گمانم این بار بتوانم این تصمیم را عملی سازم.
امروز روز اول مهر است و روز تولد من... به راستی کسی جز من می داند که امروز هفده ساله می شوم! پدر روی مبل لم داده و با چشمانی غمگین به مادرم خیره شده است و مادر با لبخندی که حاکی از رضایت اوست در اتاق ها می چرخد تا مبادا
چیزی را برای بردن فراموش کرده باشد و من ...آخ! که چقدر غمگینم.
مادر با آن کت و دامن سپید رنگ شبیه فرشته ها شده و همین بر اندوه پدرم می افزاید.. پس از سال ها مشاجره سر انجام امروز روز رهایی مادر است و این همان چیزیست که او در آرزویش بود یعنی برای همیشه رفتن. ساعت نه صبح به دادگاه می رفتند و پدر تنها بر می گشت و ما دیگر مادری نداشتیم. هر چند که تا پیش از این هم زیاد حضورش را احساس نمی کردیم به خصوص فواد برادر یکساله ام که هرگز گرمای آغوش مادر را حس نکرد، به خاطر دارم وقتی او فهمید که فواد را باردار شده است، فقط گریه کرد و سر انجام تصمیم گرفت او را از میان بردارد و در این راه هر کاری که می توانست انجام داد، اما گویی به خواست خدا او باید با قلبی بیمار متولد می شد. اما برای مادر چه فرقی داشت؟
وقتی همه چیز آماده شد مادر به سویم آمد و پیشانی ام را بوسید، اشک در چشمان من حلقه زده بود و بغضی داشت خفه ام می کرد. مادر با تمام بی تفاوتی هایش آن شب نگاهی آشنا پیدا کرده بود. او حرفی نزد و پس از مدتی سکوت، زیر لب گفت: روزی برای بردنت خواهم آمد، قول می دهم... قول مادر را باور می کنی عسلم؟ خیلی دلم می خواست بپرسم کی؟ کجا؟ چگونه؟ ولی مادر رفته بود و من حتی فرصت نکردم بگویم دوستت دارم. مادر فواد را در آغوش کشید، چهره ی فواد هنگامی که خودش را در آغوش مادر می دید، غیر قابل تصور بود... او بوسه ای بر پیشانی داغ فواد زد. امروز در چشمان خیس مادر حسی را دیدم که از آتش سوزنده تر بود. آخ! خدای من، مادر امروز چقدر مهربان شده بود. ای کاش امروز پایانی نداشت حتی برای لحظه ای گمان کردم مادر به خاطر فواد می ماند اما این تصوری کودکانه بود.
آن ها رفتند و من ماندم و خانه خالی، فواد را در آغوش گرفتم، بهانه ی مادر را نمی گرفت، آخر او چه می دانست مادر چیست؟ اما من که می دانستم...آخ! ای کاش من هم نمی دانستم. همه ی خانه بوی مادر را می داد هنوز عطر تندی که او به خودش زنده بود به مشامم می رسید، می دانستم که دیگر هرگز بر نمی گردد برای او رفتن کلید رهایی اش بود و چه کسی به قفسش بر می گشت؟
قطرات اشک بر گونه ام می لغزیدند و من دلم می خواست کیکی بود و شمع تولدی... فوتش می کردم و مادر را می خواستم.
هنگام غروب پدر به منزل بر گشت... با تنی در هم شکسته و صورتی که از شدت غم رنگ پریده شده بود. روبه رویش نشسته و پرسیدم:
- گذاشتی برود؟
- چه کار می کردم؟ ای کاش هرگز ندیده بودمش... در آن صورت تو و فواد هم الان در این وضعیت نبودید.
پدر آه سردی کشید و به تابلوی چهره ی نقاشی شده ی مادر خیره ماند. بی اختیار گفتم: چرا مادر دوستت نداشت؟
 

 

 اس ام اس تازه داری ؟ بفرست ۰۹۳۹۷۲۲۰۴۰۰ 

●.●●..●● بقیه ی رمان در ادامه ی مطلب ●.●●..●●

نظر یادتون نره دوستان گلم

 

بغض پدر شکست و قطرات اشک بر گونه اش لغزیدند، می دانستم که حرف من تا عمق وجودش را سوزانده، با پشیمانی نگاهش کردم که گفت: قبول داری مادرت فوق العاده زیباست؟ چنین زن زیبایی از روز اول مرا نمی خواست چون به نظرش اینجا ماندن و بودن با من یعنی تباه شدن زندگی اش... اما مادربزرگت به خاطر ثروتم او را به من داد، همین مادرت را بیزارتر کرد و زندگی ما را سخت تر... آن روزها نمی فهمیدم که زن عروسکی نیست که بتوان آن را خرید و مادرت رفت تا عروسک من
نباشد... شاید هم حق داشت من خیلی زیاده خواه بودم، خیلی.... به سختی گفتم: پدر می دانستی دوستت ندارد و باز هم با او ازدواج کردی؟
دوباره آه سردی کشید و گفت : به خیالم می توانستم عاشقش کنم... چه تصورات احمقانه ای... هر چقدر من تلاش می کردم ، او از من دورتر می شد و رنگ نفرتش عمیق تر.. می گفت من جوانی اش را به فنا داده ام و به خاطر خود خواهی خودم نگذاشتم به آرزوهایش برسد... حالا آرزوهایش چه بود من نمی دانستم ، فقط این را فهمیدم که من نبودم... تو نبودی.... فواد هم نبود... مادرت می خواست با جوانی که دوستش دارد ازدواج کند خدا می داند او که بود ؟ گفتن این حرف ها عصبی ام می کند، عسل دیگر چیزی نگو. گونه ی داغ فواد را بر روی گونه ام فشرده و دستم را آرام روی قلبش گذاشتم ...قلبش آنقدر تند و نا مرتب می زد که بی اختیار گریستم آن هم با صدای بلند.
پدر هم وضعی بهتر از من نداشت و به گمانم تا روشن شدن هوا هر سه فقط گریستیم.... صبح به مدرسه نرفتم ... پدر هم به شرکتش نرفت... گویی ما حتی تحمل خودمان را هم نداشتیم....
پدر چایی تلخ را سر کشید و گفت: به مدرسه نرفتی؟
گفتم: خودت هم نرفتی سر کار!
پدر با طنینی عصبی فریاد زد : عسل
- پدر تو شرایطم را می دانی... به خاطر اسباب کشی که کردیم، من باید به یک دبیرستان جدید بروم در حالی که هیچ کدام از همکلاس ها و معلم هایم را نمی شناسم.
وضع روحی ام اصلا خوب نیست، خودت که می دانی مادر رفته و با رفتنش همه چیز به هم ریخته.
- خوب که چه؟
هرگز پدرم را آنقدر عصبی ندیده بودم ، زیر لب گفتم: که هیچی پدر.
- ببین عسل خوب به حرفم گوش بده ، حالا که مادرت رفته قرار نیست ما بمیریم، باید زندگی کنیم مثل گذشته.
- زندگی پدر؟ شما اسم آنچه که بر ما گذشته ، زندگی می گذارید؟ جهنم بود ... هر روز دعوا و قهر... وقتی مادر را می زدید انگار مرا می زدید و خودتان را... من هم دلم می خواست یک روز با هم به مهمانی برویم ، به گردش یا حداقل یکبار ببینم در
کنار مادر نشسته اید و با هم به گرمی صحبت می کنید، اما پس از ساعت ها مشاجره شما به اتاقت می رفتی و مادر گریه می کرد ... چرا آنقدر مادر را می زدی ! حالا دلت خنک شد پدر؟
یقین داشتم به صورتم سیلی می زند، اما نزد . کنار پنجره ایستاد و من لرزش شانه هایش را دیدم. آشپزخانه را ترک کرده و قرص های فواد را به او دادم ... دلم برایش می سوخت، آنقدر دارو دور و برش بود که خیال می کرد در جهان هیچ بویی جز بوی قرص هایش وجود ندارد.
هنگام غروب که به یقین دلگیرترین غروب زندگی مان بود پدر ساندویچی برایم فراهم کرد و خودش روی راحتی لم داد ، اشتهایی به خوردن نداشتم... پدر آنقدر درهم شکسته شده بود که تا ته دلم را سوزاند ... هر ازگاهی می دیدم به تابلوی چهره ی
مادر خیره می شود و قطرات اشک صورتش را می پوشاند ... تا نیمه های شب پدر سیگار کشید ، به گمانم می خواست در دود سیگارهایش تصویر مادر را گم کند... جا سیگاری ش پر شده بود که به خواب فرو رفت، ملافه ی سبکی رویش انداخته و
خوابیدم...
وقتی پدر بیدارم کرد چشمانم از شدت نیاز به خواب می سوختند.
- عسل بیدار شو... مدرسه ات دیر شده.
در حالی که به سختی بلند می شدم، پرسیدم: فواد چه می شود؟
- تا زمانی که پرستاری برایتان بگیرم خودم در خانه می مانم ... حالا عجله کن.
حاضر شدم و با بی میلی خانه را ترک کردم.
با قدم هایی بلند مسافت کوچه را پیمودم و وقتی می خواستم وارد خیابان اصلی بشوم به جوانی بلند قامت بر خورد کردم. 

 

 

برچسب ها: رمان داستان عاشقانه داستان غمگین دانلود رمان رمان های عاشقانه رمان عشقی کتاب pdf داستان های عاشقانه داستان عاشقانه واقعی داستان عاشقانه غمگین داستان های عاشقانه داستان الرمان رمان عاشقانه رمان ایرانی رمان غزال داستان های غمگین رمان گندم خلاصه رمان کتاب رمان رمان همخونه رمان یاسمین دانلود داستان عاشقانه داستان عشقی غمگین داستان عاشقانه زیبا داستان عاشقانه واقعی داستان عاشقانه ایرانی داستان عاشقانه بلند

نظرات 3 + ارسال نظر
بهنام مرادی پنج‌شنبه 26 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 11:07 ق.ظ

باسلام خیلی عالیه حال کردم البته تا آخر نخوندم انشاالله که بقیش هم عالیه-دمتون گرم

الهام قمبری سه‌شنبه 22 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 10:04 ب.ظ

خیلی غم انگیزه

ندا پنج‌شنبه 11 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 09:24 ب.ظ

خیلی قشنگ بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد